قسمت اول
در پژوهشهای روانشناختی و عصبی که درباره قدرت انجام شدهاند، قدرت رابا (1) توانایی کنترل منابع، و (2) توانایی تاثیرگذاری بر و متقاعد کردن دیگران تعریف میکنند. مطالعات اخیر نشان دادهاند که قرار گرفتن در سلسلهمراتبِ ارزشی قدرت و یا ضعف، منجر به شکلگیری وضعیتهای شناختی و پاسخهای عصبی به خصوصی میشود که تغییرات رفتاریِ افراد در جایگاه قدرت یا در مواجهه با آن را توضیح میدهد.
در یک پژوهش، این موضوع بررسی شد که توانایی اعمال قدرت چه اثری بر صاحب قدرت میگذارد؟ شرکتکنندگان در آزمایش به ریاست گروهی کارگر منصوب شدند. هر شرکتکننده به صورت تصادفی در یکی از 2 گروه آزمون قرار داده شد. در گروه اول، رئیس برای پیشبرد کار فقط میتوانست تلاش کند با گفتوگو کارگران را قانع کند. اما در گروه دوم، رئیس میتوانست با تنبیه و تشویق (افزایش یا کسر .دستمزد، راهنمایی، تهدید، و اخراج) قدرت خود را اعمال کند و به این شکل بر کارگرانش تاثیر بگذارد
افرادی که اجازهی اعمال قدرت داشتند:
این مطالعه، بنیانی برای مدل “دگردیسی قدرت” مطرح میکند. این مدل بیان میکند که مالکیتِ قدرت در طول زمان باعث میشود افراد، منابع بیرونیِ تحت کنترل خود را به تواناییهای درونی خود نسبت بدهند و افراد ضعیفتر را حتی بهطور ناخودآگاهانه نادیده بگیرند.
یکی دیگر از ویژگیهای صاحبان قدرت، عدم توانایی در تغییر دیدگاه و حتی گاهی اوقات ناتوانی در همدردی با دیگران است. برای این منظور در پژوهش دیگری در قالب چند آزمون، و به روش مداخلهی قبل از آزمون، تاثیر باور ذهنی قدرتمند یا ضعیف بودن بر توانایی تغییرِ دیدگاه بررسی شد. نتایج این آزمون به شکل جالبی نشان دادند که گروه صاحب قدرت:
در واقع دسترسی به قدرت شرایطی را بهوجود میآورد که در آن تغییر دیدگاه بهسختی امکانپذیر میشود. از آنجا که صاحبان قدرت به منابع فراوانی دسترسی دارند، وابستگی کمتری هم به دیگران دارند. بنابراین برای رسیدن به اهدافشان نیاز ندارند که فهم جامع و عمیقی از آنها داشته باشند؛ بنابراین از منابع دمدستی مثل کلیشهها بیشتر استفاده میکنند.
افراد ضعیف به این دلیل دستاوردهای کمتری دارند که خودِ کمبود قدرت، عملکردهای اجرایی افراد را مختل میکند. در یک پژوهش که عملکردهای اجرایی از طریق چند آزمون شناختی مورد آزمایش قرار گرفت، نشان داده شد در حالی که افرادی که در جایگاه قدرت قرار میگرفتند عملکردهای اجراییشان به طرز چشمگیری بهبود مییافت، ضعف قدرت باعث اختلال در عملکردهای اجرایی شرکتکنندگان میشد. برای مثال در گروه ضعیفتر، نرخ خطای بیشتر و ناتوانی در بازداری از اطلاعات مزاحم بهوضوح دیده میشد. در واقع زمانیکه عملکردهای اجرایی مختل میشوند، افراد نمیتوانند اهداف خود را بهشکلی فعالانه در حافظهی کاری حفظ کنند؛ در نتیجه نمیتوانند برنامهریزی و اقدامات مناسبی برای دستیابی به اهدافشان انجام دهند و همین امر باعث میشود بهراحتی زیر سلطهی افرادی که جایگاه بالاتری از آنها دارند، قرار بگیرند و در راستای اهداف آنها تلاش کنند.
فقدان قدرت افراد را مجبور میکند بهطور همزمان به نشانههای اصلی و فرعی زیادی توجه کنند تا قابلیت کنترل و پیشبینی خود را افزایش دهند. به همین دلیل در افراد ضعیفتر، میزان گوشبهزنگی بیشتری مشاهده میشود. این پردازشِ اطلاعات اضافه در افراد، از اقدام برای شروع کار جلوگیری میکند، مانع از توجه به هدف اصلی میشود و تمرکز آنها را به هم میریزد. اما تجربهی قدرت شامل آگاهی از این موضوع است که فرد میتواند بدون دخالت دیگران و بدون در نظر گرفتن عواقب اجتماعیِ جدی، به کارش بپردازد. در نتیجه صاحبان قدرت با تمرکز بر هدف اصلیِ خود، اطلاعات محیطی را بهصورت انتخابی و فقط در راستای اهداف خود پردازش میکنند و چون اهداف و دیدگاه خود را در اولویت قرار میدهند، خود را از متعهد بودن به هنجارهای اجتماعی معاف میدانند. بهعلاوه حفظ فاصلهی روانشناختی با ضعیفترها به آنها کمک میکند تا راحتتر از افراد در راستای تمایلات خود استفاده کنند.
سلسلهمراتب ارزشی قدرت و ضعف، زنجیرهای از تغییرات شناختی را در افراد ایجاد میکند که بهواسطهی قرار گرفتن در آن جایگاه برانگیخته میشوند. با وجود آنکه این تغییرات به عوامل متعددی مانند فرهنگ، جامعه و تفاوتهای فردی بستگی دارند، تفاوتهای بیولوژیکی و رفتاری عمیقی را بین این دو گروه بهوجود میآورد.
davood
In my opinion, such collective theories and findings have generalizations, and they lack individual differences. Many interrelated factors, including self-esteem, conscientiousness, narcissism, play significant roles in such complex interactions.